در گذرگاه زمان...
خبر آمدنت، میرود باغ به باغ، میرود شهر به شهر، مردمان یمن و مصر وتونس، مردمان لیبی، مردمان بحرین،سوریه، همه عالم به تمنای تو بر خاسته اند، لحظه ی آمدنت نزدیک است. شور و حالی بر پاست

 

باريدن مهتاب از دعاي مادر است

 

ماه مرشد بر بالاي بسطام بود، سخن ميگفت. يعني که مهتاب بود.

ماه مرشد مشتي نور بر مزار بايزيد پاشيد، بر سنگي چليپايي که مناجاتي بر آن کنده بودند

و گفت که هزار و صد و شصت و شش بهار ازاين مزار ميگذرد.

ماه مرشد گفت: او که اينجا خوابيده است و نامش سلطان العارفين است روزگاري اما کوچک بود و نام او طيفور بود

و من از او شبهاي بسياري به ياد دارم، که هر کدامش ستارهاي است،

شبي اما از همه درخشانتر بود و آن شبي است که او هنوز کودک بود، خوابيده بود و مادرش نيز، سرد بود و زمستان بود و برف ميباريد

و به جز من که ماه مرشدم همه در خواب بودند.

مادر طيفور لحظه اي چشم باز کرد و زير لب گفت: عزيزکم، تشنه ام، کمي آب به من ميدهي؟

پسر بلند شد و رفت تا کوزه آب را بياورد، اما کوزه خالي بود.

با خود گفت: حتماً در سبو آبي هست. به سراغ سبو رفت. سبو هم خالي بودو پس کوزه را برداشت رفت تا از چشمه آب بياورد.

سوز ميآمد و سرد بود و زمين ليز و يخبندان. و من ميديدمش که ميلرزيد و دستهاي کوچکش از سردي به سرخي رسيده بود.

و ديدم که بارها افتاد و برخاست و هر بار خراشي بر سر و روياش نشست.

چشمه يخ زده بود و او با دستهاي کوچکش آن را شکست و آبي برداشت. به خانه برگشت، ساعتي گذشته بود.

آب را در پياله اي ريخت و بر بستر مادرش رفت. مادرش اما به خواب رفته بود و او دلش نيامد که بيدارش کند.

و همانطور پياله در دست کنار مادرش نشست. صبح شد و من ديگر رفتم.

فردا اما از شيخ آفتاب شنيدم که مادرش چشم باز کرد و ديد که پسرش با پياله اي در دست کنارش نشسته پرسيد: چرا نخوابيده اي پسرم.

پسر گفت: ترسيدم که بخوابم و شما بيدار شويد و آب بخواهيد و من نباشم. مادر گريست و برايش دعايي کرد.

و از آن پس او هر چه که يافت از آن دعاي مادر بود. من نيز از آن شب تاکنون هر شب بر او باريده ام.

که باريدن بر او تکليفيست که خدا بر من نهاده است.

ماه مرشد اين را گفت و به نرمي رفت زيرا شيخ آفتاب از راه رسيده بود.

ارسال در تاريخ چهار شنبه 4 خرداد 1390برچسب:خدا,نبی(ص) حضرت زهرا(س) مادر, روز مادر, بایزید بسطامی,, توسط آوای خسته ( هانیه )
ارسال در تاريخ دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:خدا, پیامک میلاد حضرت زهرا(س) و روز مادر, عکس, شعر, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

سلام.

اومدم یه پست شاد بذارم به بهونه ی میلاد حضرت زهرا (س) و روز مادر. اما دلم شاد نیست که از شادی بگم...

عیدتون مبارک

 

 

 

 

 

 

 

ارسال در تاريخ دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:خدا, حضرت فاطمه(س), روز مادر,, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

 

 چشم بد دور،

                                          عمرتان بسیار

                                                                                کس نبیندملالتان آقا!

   مانمردیم خون دل بخوری

                                                                                 تخت باشد خیالتان آقا.

برگرفته از وبلاگ گلچین کلیپ مذهبی ، سیاسی ، اجتماعی

 

ارسال در تاريخ چهار شنبه 28 ارديبهشت 1398برچسب:خدا,رهبر, ولی فقیه, شعر کوتاه, اشک, غم, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

 

بانوي فاطمي سرشت


روزی که علی بن ابیطالب با عقیل مشورت کرد و از آن پیر نسب

 شناس همسری خواست که ( ولدتها الفحوله ) فرزندانش شیر

مردان روزگار باشند ، هیچ کس حتی عقیل نفهمید که چرا و از

چه جهت ؟ اما تو را نمی دانم . تا بحال فکر نکرده بودم شاید می

دانستی . پس بگذار بگوئیم نمی دانستی .


تو ! فاطمه کلابیه ! که به پاکدامنی شهره بودی . . . اما چون تو

کم نبودند در آن عصر و او تو را برگزید . نمی دانم آنروز به او

چگونه جواب دادی ، اما آنقدر می دانم که نو عروس خانه حیدر

شدی .



نامت فاطمه بود ؛ اما دوست نداشتی فاطمه صدایت کند .

نخستین بار که تو را فاطمه خواندند ، نشستی و در غم تنهاترین

بانوی آسمانی ، زار گریستی و یادش را در دل زنده نگاه داشتی .

خود را با آفتاب عظمت او مقایسه نمودی و گفتی : " مرا فاطمه

مخوانید . فاطمه کوثر رسول است ، مادر هستی است . من کنیز

اویم ، البته اگر این افتخار نصیبم شود . "



و باز مردم دهان ناپاک مدینه سخن آغاز کردند که دیگر حسنین و

زینبین روز خوشی نمی بینند ! (مگر نه اینست که همین مردم

آنها را یتیم کرده بودند با یاری نکردن علی و فاطمه ؟؟! ) اما آن

روز تو با علی شرطی کردی که :


مولای من ! دیگر مرا فاطمه مخوانید که با هر بار بردن نام آن کوثر

رسول تن کودکان را لرزان می بینم ! روز اول به خدمت زینب

رفتی که طفلی ٦ ساله بود و گفتی که به خدمت خانه و شما

آمده ام ! کدبانوی خانه شمائید خانمم ! و این گونه زندگی آغاز

شد تا آن زمان که خدا به تو و علی فرزندی عطا کرد .



و باز هم شروع کردند که : دیگر تمام شد . فرزند خودش که بیاید

 

دیگر اولاد زهرا از چشم می افتند اما ...


آن روز که برخاستی کودکان و علی بر سر سفره غذا بودند .

عباست را آرام در آغوش گرفتی و نزدشان رفتی و ناگهان همه

دیدند بجز زمین که بر گرد سر این کودکان و پدرشان می چرخد

کودک شیرخواره ای و مادرش نیز خود به تنهایی گردشی عظيم

آفریده اند که عالميان را انگشت حیرت به دهان گذاشته ...



عباس من به فدایتان ! آرام آرام می گفتی و می گریستی . به

فدای تو حسن جان ! به فدای تو زینب جان . به فدای تو ام کلثوم

و ناگهان دیگر فدایش کردی ... به فدایت شود حسین فاطمه .

من کنیز این خانه ام و شمایان اربابان فضل و کمال ! کنیززاده را

چه به برابری و برادری با شما ...



آری ، تو کوثر رسول نبودی ؛ اما درس آموخته مکتب او بودی ، اما

اکنون بقیع ، مهمانی تازه دارد . رفتی و عاشقانه در جوار مادر

علی ( علیه السلام ) و فرزند او امام حسن مجتبی ( علیه

السلام ) رخ در خاک دلربای بقیع کشیدی .



غروب غم انگيز تو بانوی فاطمی سرشت را به حق باوران و

شيفتگان خاندان رسول اکرم ( صلوات الله عليه ) تسلیت می

گوييم

 

برگرفته از سايت:ayehayeentezar

 

ارسال در تاريخ چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, حضرت ام البنین, فاطمه, مادر حضرت عباس(ع),عاشورا,فاطمیه, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند...
لباس پوشید و راهی مسجد شد اما در راه زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی مسجد شد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی مسجد شد.
در راه با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد از او تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند.
همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد !!!
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنید !
مرد اول تعجب کرد که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند!!!
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.))
مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح داد:
من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم! وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید.
من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه با جدیت بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به مسجد مطمئن ساختم...!

..

 

ارسال در تاريخ دو شنبه 26 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, وسوسه ی شیطان, ابلیس, نماز, مسجد, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

 

 

 

در روایت است که آدم (علیه السلام) به پیشگاه باریتعالی شکوه کرد که:


«پروردگارا! شیطان را بر من سلطه بخشیدی و وسوسه هایش را همچون خون در

رگ هایم روان ساختی. به من نیز در برابرش چیزی عنایت کن.»


خدا فرمود:

ای آدم! هر کس از فرزندانت که به اندیشه ی گناه افتد، در نامه ی کردارش نمی

نویسم مگر انجامش دهد، و هر کس به اندیشه ی کار نیکی افتد، پاداش آن کار را

برایش می نویسم و اگر به انجامش آورد، ده برابر برایش می نویسم

 

آدم (علیه السلام) گفت:

«پروردگارا! بیشتر می خواهم.»

خدا فرمود:

هر کس از فرزندانت که به گناه افتد و سپس توبه کند، گناهش را می آمرزم.

آدم (علیه السلام) گفت:

«پروردگارا! بیشتر می خواهم.»

خدا فرمود:.

درِ توبه را برایشان باز می گذارم تا هنگامی که جانشان به گلو رسد.

آدم (علیه السلام) گفت «پروردگارا! همین بس است.»

ارسال در تاريخ شنبه 24 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, پروردگار, نجوای دل, گفتکو با خدا, آدم و حوا, مرگ, توبه, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

 

 

 

 

 عصر یک جمعه ی دلگیر 

 دلم گفت بگویم / بنویسم

                 که چرا عشق به انسان نرسیدست

    و چرا آب به گلدان نرسیدست

         و هنوزم که هنوز است

         غم عشق به پایان نرسیدست

 

  بگو حافظ دل خسته زِ شیراز بیاید

  بنویسد

  که چرا یو سف گمگشته به کنعان نرسیدست

  و چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیدست

 

***

 

  عصر این جمعه ی دلگیر

  وجودِ تو کنارِ دلِ هر بی دلِ آشفته شود حس

                  تو کجایی گل نرگس؟؟!!

 

در ادامه ی مطلب عکس و  پیامک های مربوط به این روز را مشاهده می کنید.

 


 



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ شنبه 24 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, امام عصر (عج) ,مهدی صاحب الزمان (عج), ظهور,آخرالزمان, منجی, پیامک های زیبا, پیامک های مذهبی,, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

 

خدا گوید :


                تو ای زیباتر از خورشید زیبایم ..

                                        تو ای والاترین مهمان دنیایم ..
 

بدان آغوش من باز است ..
                            

                           شروع کن یک قدم با تو ..

                                        

                                  تمام گامهای مانده اش با من ...

 
ارسال در تاريخ چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, جملات قصار, زیبایی, دردودل با خدا, آغوش, عشق, محبت,مهمان, والا, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

الو. سلام...
 
 منزل خداست؟
 
 اين منم مزاحمي که آشناست

 


هزار دفعه اين شماره را دلم گرفته است
 
ولي هنوز پشت خط در انتظار يک صداست

شما که گفته ايد پاسخ سلام واجب است

به ما که مي رسد ، حساب بنده هايتان جداست؟
 
الو

دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد

خرابي از دل من است يا که عيب سيم هاست؟

چرا صدايتان نمي رسد کمي بلند تر

صداي من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟

اگر اجازه مي دهي برايت درد دل کنم

شنيده ام که گريه بر تمام دردها شفاست

دل مرا بخوان به سوي خود تا که سبک شوم

پناهگاه اين دل شکسته خانه ي شماست

الو ، مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم

دوباره زنگ مي زنم ، دوباره ، تا خدا خداست

دوباره ...

 تا خدا خداست...

 *******

 با همه ی این حرفا میدونم که مشکل از دل منه و از ایمان و اراده ی ضعیفم که صداتو نمیشنوم خدا ی خوبم...

 
ارسال در تاريخ دو شنبه 12 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, صحبت با خدا,مناجات, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

 

 

یه روز یه ترک بود...

اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.
 
شجاع بود ونترس.
در دوران استبداد که نفس کشیدن هم جرم بود ، با کمک دیگر مبارزان ترک ، دربرابر دیکتاتوری ایستاد
او برای مردم ایران ، آزادی می‌خواست
و در این راه ،زیست و مبارزه کرد و به تاریخ پیوست تا فرزندان این ملک ، طعم آزادی و مردمسالاری ورهایی از استبداد را بچشند.

 
یه روز یه رشتی بود...
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی.
اومی‌توانست از سبزی جنگل های شمال و از دریای آبی اش لذت ببرد و عمری را به خوشی وآرامش سپری کند!
اما سرزمین اش رو دوست داشت و مردمانش رو!
و برای همین دربرابر ستم ایستاد
آنقدر که روزی سرش را از تنش جدا کردند
 
یه روز یه اصفهانی بود...
 
اسمش حسین خرازی
وقتی عراقی ها به کشورش حمله کردند ، جونشو برداشت و با خودش برد دم توپ و گلوله و خمپاره.
کارش شد دفاع از مردم سرزمینش، از ناموس شو و از دینش!
آنقدر جنگید و جنگید تا در یکی از روزهای آن جنگ بزرگ ، خونش بر زمین ریخت و خودش به آسمان رفت

یه روز یه ترک و رشتی و کردو لر و اصفهانی و عرب و.!....
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند
 
و به تکاپو برای شکستن قفل دوستی ما افتادند
و از آن پس "یه روز یه ... بود" را کردند ،جوک تا این ملت ، به جای حماسه های اقوام این سرزمین که به عشق همدیگر ، حتی جانشان راهم نثار کرده اند ،  به  "جوک ها " و "طعنه ها" و "تمسخرها" سرگرم باشند و چه قصه غم انگیزی!

 

ارسال در تاريخ دو شنبه 12 ارديبهشت 1390برچسب:خدا, جوک,لطیفه, سرزمین,میرزا کوچک خان جنگلی , شهید خرازی,شهادت,باقرخان,ستارخان, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

مناجاتي ازصحيفه سجاديه
 
 

خداوندا ، چگونه تو را بخوانم كه من منم ؟ و چگونه از تو قطع اميد كنم كه تو ، تويي ؟

خداوندا ، ازتو نخواسته ام تو به من عطا ميكني ،پس از چه كسي بخواهم كه به من عطا كند؟

خداوندا ، تو را نخوانده ام و تو پاسخم مي دهي ، پس چه كسي را بخوانم كه پاسخم دهد ؟

خداوندا ، زاري نكرده به درگاهت ، بر من مهرباني ميكني ، پس نزد چه كسي زاري كنم كه بر من مهرباني كند ؟

 بارالها ، آن سان كه دريا را براي موسي شكافتي و نجاتش دادي ، از تو ميخواهم كه بر محمد (ص)

 و آل او درود فرستي و مرا از تنگناهايي كه در آن گرفتار شده ام وارهاني و مرا ازگشايش

 و فرج زودرس بهره مند كني ، به فضل رحمتت اي مهربان ترين مهربانان .

                                                                                              آمين يا رب العالمين

ارسال در تاريخ دو شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:خدا,مناجات,صحیفه ی سجادیه,دعا,پروردگار,فضل و مهربانی, توسط آوای خسته ( هانیه )

 

السلام علیک یا غریب الغربا.

سلام.

این آهنگ وبلاگو که گذاشتم از امین رستمیه . روز 8/8/88 , 8 تا خواننده 8 تا آلبوم منتشر کردند که تو همشو ن یه قطعه برای امام هشتم (رضا ع) خوندن, اینهم یکی از هموناست.

تقدیم به امام خوبم که دلم خیلی براش تنگ شده, خیلی وقته نطلبیده برم پابوسش. هفته ی پیش یه عالمه از حرف دلم با امامم نوشتم  اما این لوکس بلاگ یهو هنگ کرد و همش پرید

8/8/88 برام روز موعود عشق بود

اما هنوز قسمت نشده برای تشکر هم که شده به پابوسش بریم.

هرچند آغاز سال 88 برام اصلا خوش نبود اما ازنیمه ی دوم سال به بعد, همه ی اتفاقات غیر منتظره بود....

آقا دلمون خیلی براتون تنگ شده, بسه انتظار, بسه دوری, نخواه که بیشتر از این ازت جدا باشیم. تمام امیدمون هرسال به این بود که یه روزی از سال بیایم حرمت, اما این سری خیلی طولانی شد, عادت کرده بودیم هرسال بیایم کنارضریحت آروم بگیریم... بسه بی قراری...

                 ای پادشه خوبان

                 داد از غم تنهایی

                                          دل بی تو به جان آمد

                                           وقت است که باز آیی

                                                                         مشتاقی و مهجوری

                                                                         دور از تو چنانم کرد

ارسال در تاريخ دو شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:خدا,امام رضا(ع),8/8/88,حرم, مشهد,مهجور,, توسط آوای خسته ( هانیه )

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد